در رابطه با فیلم جدید ریدلی اسکات، گلادیاتور۲، حرف و حدیث بسیار است. اصولا ریدلی اسکات، کارگردان پر حرف و حدیثیست. اما درباره این فیلم کمی شدیدتر، چرا که وی دنباله اثری را ساخته که برای بخش قابل توجهی از دوست داران سینما، مظهر یک اثر حماسی-درام خالص است. فیلمی که در آن راسل کرو شناخته و ستاره شد و فیلم های پس از آن، الهام های واضحی از این اثر گرفتند.
اما در رابطه با گلادیاتور ۲ موضوع کمی متفاوت است، عده ای این فیلم را همانند فرزندی ناخلف از اثر قبلی میپندارند و ریدلی اسکات را متهم به پولدوستی میکنند و عده ای همچنان لذت خود را از فیلم برده و وی را ستایش میکنند. به همین دلیل من نیز به عنوان صرفا یک بیننده جدی سینما، این جسارت را بر خود روا داشتم، که نظرم را بی تعارف و منصفانه در این تارنمای شخصی درج کنم. (همچنین برای مطالعه سایر مطالب از این دست، میتوانید وارد بلاگ شوید)
ابتدا از این بحث آغاز میکنم که باید این اثر را به دید یک دنباله بر گلادیاتور ۱ دید یا اثری مستقل؟
صاحب اثر، در عنوان و تیتراژ، و گاها فلش بک، همه تلاشش، تاکید بر روی دنباله بودن اثر است. شاید هم به همین دلیل است که (به قول یک منتقد مطرح محترمی) قدرت نوستالژی اثر قبلی، و همینطور فضای درام به مراتب قوی تر گلادیاتور ۱، بر این اثر سایه سختی افکنده که کار را برای مستقل قضاوت کردن این فیلم سخت میکند. اما در اینجا من سعی دارم با نگاه دیگری، این فیلم را مورد بررسی قرار دهم و این دو اثر را صرفا به عنوان یک ارتباط کرکتری نگاه کنم، و گلادیاتور ۲ را با معیار هایی که شخصا از سینما تا به امروز درک کردم بسنجم.
اشاره این مورد نیز خالی از لطف نیست که من گلادیاتور قبلی را هیچوقت کامل و دقیق مشاهده نکردم، اما این فیلم باعث شد مجدد به پای تماشای گلادیاتور ۱ بنشینم، پس برای من شخصا این بهانه نوستالژی وجود ندارد.
پایه ریزی خام و ادامه خامتر
فیلم ابتدا با تهاجم سرباز های رومی به فرماندهی ژنرال آکاسیوس (با بازی پدرو پاسکال) بر یکی از سرزمین های آفریقا که در آن لوشس یا با نام فعلی هانو (با بازی پاول مسکال) اقامت میکند آغاز میشود.
هانو، که در شات اولیه در حال زراعت دیده میشود، به همراه همسرش، آریشات، لباس رزم پوشیده و طی نمایش یک علاقه نیمبند، راهی نبرد میشوند. این رابطه نیمبند، تمام چیزیست که ما از رابطه این دو شخصیت میبینیم. تقریبا برای بیننده قابل حدس است که چه اتفاقی برای آریشات قرار است بیفتد. آریشات تیر میخورد، هانو محو کشته شدن همسر، از ناکجا ضربه خورده و به دریا می افتد. تقریبا این روند انقدر سریع اتفاق میفتد که نه کشته شدن همسر چندان حسی ایجاد میکند، و نه ضربه قابل هضم میشود و نه اسیر شدن هانو اهمیت پیدا میکند.
در چند صحنه بعد، هانو با اکتفا به چند قطره اشک کوتاه برای همسر تازه فوت کرده، سریع شروع به خوش و بش با رئیس زخمی قبیله میکند. اصولا سرتاسر فیلم، جز خشمی مصنوعی (که به سرانجام این خشم در ادامه خواهم پرداخت) هانو یا درحال رجزخوانیست یا خندیدن به شوخی هم بندانش. بماند که اگر بخواهیم این فقدان را با فقدان مکسیموس مقایسه کنیم که به چه شیوه ای زن و تنها بچه اش که همواره تلاش میکرد نزدشان برگردد، آنطور فجیع کشده شدند، و به تاثیر آن فقدان روی صورت و رفتار ماکسیموس بپردازیم، عملا مسئله فقدان هانو خنده دار میشود.
در ادامه میبینیم، هانو، همانند مکسیموس، گلادیاتور میشود. اما هانو انقدر نسبت به این گلادیاتور شدن، مطلع، آگاه، و چیره است که گویی همه عمرش را گلادیاتور بوده و برای این مرحله از زندگی اش تمرین کرده.
من ترجیح میدهم از نبردش با سگ میمان های انسان خوار مندرآوردی گذر کنم و فرض را بر این بگذارم که کارگردان آزاد است هرموجودی را درون رینگ مبارزه بیندازد. اما چه چیز باعث میشود از همان ابتدا مسئله گلادیاتور شدن هانو مورد پذیرش قرار نگیرد؟ این تعجیل در گذر داستان برای رسیدن به پایان، و کپی خط به خط شرایط مکسیموس به صورت خام. فیلم، نه زندان درستی میسازد، نه زندانبان درستی.
در فیلم اول اگر مکسیموس توان مذاکره را با صاحب گلادیاتور ها پیدا کرده بود به سبب شناخته شدن نامش، و اعتباری بود که صاحب گلادیاتور ها از قبال آن کسب میکرد و این رفته رفته به احترام تبدیل شد. اما در این فیلم، فلسفه برده و زندانی بودن این گلادیاتور ها نه تنها مطرح نیست، بلکه در دیالوگی که هانو بیان میکند که چیزی شبیه به “من گلادیاتور ام، نه یک برده” است، این مسئله حتی رد میشود که خلاف منطق خود داستان است.
در نبرد های بعدی، هانو شروع به مدیریت الباقی گلادیاتور ها میکند، بدون اینکه هنوز اعتباری پیش آنها کسب کرده باشد. برخلاف مکسیموس، که ابتدا صاحب اعتبار شد، سپس با اثبات مکرر خود به همرزمانش، توانست همراهی آنها را بخرد.
رابطه مادر و فرزندی
رابطه مادر و فرزند در این فیلم، بین لوشس و لوچیلا در حد یک تیپ ساده باقی میماند. از تکه شعری مادر اطمینان حاصل میکند که هانو لوشس است، و هانو نیز با وجود اینکه در زمان فرار از روم، ۱۲ سال داشته و طبیعتا فضای کشور را تا حدی میتوانسته درک کند اما ترجیح داده، غم آلود و کینه توزانه مادرش را فراموش کند. بماند که این کینه توزی نیز پیشتر برای ما روشن نمیشود و مسئله فراموشی عامدانه نیز طی دو دیالوگ ساده افشا میشود.
قابل درک نیست برای من، که تنها بازمانده حقیقی و وارث پادشاهی روم، بدون هیچ محافظ یا خدمه رومی ای که در کنار او باشد، به کشوری از آفریقا فرستاده شده است. فیلم نیز تلاشی برای توضیح این مسئله نمیکند.
حال که چگونه در ادامه این رابطه مجدد عمیق میشود، حتی خود فیلمساز نیز چندان به آن فکر نکرده و ترجیح داده با ساخت موقعیت مرگ و زندگی برای ملکه لوچیلا، احساسات را برانگیزد.
انتقام پوشالی
تمام فیلم بر حس انتقامی مجدد نیمبند میگذرد. یک گلادیاتور عصبی از مرگ همسر، که آرزو دارد فرماندهی که دستور حمله را صادر کرده بکشد، در اواخر فیلم این فرصت را بدست می آورد، نبرد آغاز شده و شمشیر ها بهم میخورد، اما ناگهان، با بیان دیالوگ هایی نظیر”من مادرت را دوست دارم،پدرت ماکسیموس را نیز همینطور” هانو، مرگ همسر را به کلی فراموش کرده و شمشیر را زمین می اندازد.
فقدان همسر، برای من بیننده، فرای دو دیالوگ است، یک دلیل مهمتر از دوست داشتن مادر و پدر توسط قاتل همسر، لازمه واضحی به نظر من مخاطب است برای اینکه بپذیرم حس انتقامی که در طول فیلم از آن دم زده شده، واقعی بوده و الان مسئله صرفا فرای یک انتقام است، که بتوان این امر را کنار گذاشت و از آن گذر کرد.
برده ای در رویای انتقام
آن روی سکه در داستان، مکرینوس(با بازی دنزل واشنگتن)است. کرکتری که نقطه قوت داستان محسوب شده و به درستی توسط واشنگتن توانمند، اجرا میشود. شخصی که خود، داغ بردگی بر سینه اش دارد،حال برده دار است و گام به گام برای انتقام خودش از کلیت روم، قدم برمیدارد. یک کرکتر مصمم، زیرک، درست و منسجم، که پایه های رومی که با نادانی پادشاهان فعلی اش ضعیف شده، میلرزاند و آن را در آستانه فروپاشی قرارش میدهد.
واشنگتن توانسته دقیقا این زیرکی را ضمن تحکم و عقده درونی این شخصیت نمایان کند و بار دیگر ثابت کرد همچنان بازیگر توانا و پرانرژی ای برای نقش های سخت است. جالبی این شخصیت اینجاست، که ما از تک تک اتفاقاتی که برای مکرینوس افتاده اطلاع نداریم، ولی همین جای داغ و همین عقده نمایان، آنقدر درست و به جا نمایش داده شده که میتوان کرکتر را در جای خودش پذیرفت.
برای همین از آن به عنوان آن روی سکه یاد کردم، چرا که هانو یا لوشس،با وجود اطلاعاتی که از پیشینه خودش، مادرش، زندگی اش و در اینجا که مکسیموس قرار است پدرش باشد(که در گلادیاتور۱ این چنین نبود) همچنان به عنوان منجی روم که نه، به عنوان یک گلادیاتور منتقم نیز قابل پذیرش نیست. صرفا شخصیست که جنگ دوست دارد.
مردم، همان کارگردان اند و کولوسئوم صرفا بهانست!
در گلادیاتور۱، فلسفه برگزاری مبارزات در کولوسئوم، تسلط بر اذهان و قلوب مردم توسط پادشاه بود. به نوعی این بستر، ابزار خوبی بود تا پادشاه به راحتی به اقداماتش که موجب ضعف بیشتر روم در زمان خودش میشد بپردازد و مردم نیز چندان مخالفتی با وی نکنند.اما در این قسمت چندان هدف برگزاری این مسابقات، جز خونخواری پادشاهان، چیز بیشتری نیست.
این مسابقات حتی کمکی به کنترل اذهان مردم نیز نمیکند. مردم معمولا تمرد میکنند، پادشاه نیز برایش اذهان عمومی مطرح نیست و از طرفی مردم بدون منطق مشخصی، به هرکسی که کارگردان طلب کند رحم میکنند. مثلا در مبارزه اول هانو در کولوسئوم، با وجود اینکه دید همه نسبت به این مبارز جوان، یک برده بربر است، اما هنگام زمین خوردن، مردم تقاضای رحم میکنند، همین مردمی که برای دیدن مبارزه تا پای جان این افراد به آنجا آمده بودند.
از طرفی با کشته شدن ژنرال توسط نیرو های رومی، مردم، شهر را به آتش میکشند و اعتراضات سراسری ایجاد میشود. درصورتی که تا به آن موقع، ارزش اعتبار این ژنرال، در بین مردم، در هیچ بخش فیلم برای ما چندان ملموس نشده بود. مجددا برخلاف اعتباری که در گلادیاتور۱ برای مکسیموس در جایگاه ژنرال مشاهده شد.
سوال های بی جواب، بی جواب میمانند
ریدلی اسکات در این فیلم، سعی نکرده به سوالی پاسخ دهد یا مسئله ای را شفاف کند. اگر سوالی برایتان در این فیلم پیش آمده احتمالا تا انتها این سوال برای شما باقی خواهد ماند. برای مثال چرا نام مکسیموس با وجود افتخار های زیاد مخدوش بود؟ این دو پادشاه چگونه به قدرت رسیدند؟ سنا چطور انقدر ضعیف شد با وجود اینکه مکسیموس جانش را برای تغییر همین مسئله داده بود؟ سناتور گراکوس چگونه انقدر پیش سنا، ضعیف و کم نفوذ شد درصورتی که در فیلم اول رسما چهره سنا معرفی شده بود؟ چرا تا پیش از این، ملکه تلاشی برای بازگرداندن لوشس و یا اطلاع از احوال لوشس نکرده بود؟
درواقع مشکل اساسی فیلم از اینجا نشئت میگیرد که سرتاسر فیلم، شرایط بوجود آمده، برخی سکانس ها مثل بازدید ملکه لوچیلا، دسیسه مخفیانه برای برچیدن پادشاه، شکست نقشه آزاد کردن گلادیاتور و جبر برای مبارزه نهایی، همگی کپی مجدد فیلم قبلیست با دیالوگ ها و بازیگران جدید، و هزاران سوال بی جواب که زیر اکشن های گاها مارولی، دفن میشوند.
این ها همه خلاء هاییست که فیلم را تهی میکند. از طرفی این عوض شدن روایت لوشس که ابتدا در فیلم اول فرزند شخصی دیگر بود و در فیلم دوم، وظیفه پدری را برگردن مکسیموس انداخته بودند، بیشتر به من حس یک ریبوت ضعیفتر را داد تا دنباله اثر قبلی.
جمعبندی
گلادیاتور۲، از هر نظر یک دنباله مناسب برای گلادیاتور۱ نیست. هرچند که اثر مستقلا توان سرگرم کردن را با ایجاد اکشن های قابل قبول دارد و کرکتر مکرینوس، جذابیتی به داستان افزوده که اثر را به تماشایی بودن نزدیک کرده، اما موقعیت های داستانی، از آنجا که مشابه سری قبلی اما به شیوه جدید نگارش شدند، همچنان سایه قدرت داستان پیشین را روی خود حفظ میکند و این مسئله باعث میشود ضعف های فیلم به مراتب پررنگ تر شود.
در مجموع این اثر برای کسی که گلادیاتور قبلی را ندیده، گیج کننده اما سرگرمکننده، و برای کسی که دیده، اذیت کننده و تاسف بار نمایان میشود. بماند که همان صحنه های اکشن نیز گاها به دلیل عدم پذیرش برخی مسائل روایی، خسته کننده میشود اما همچنان قابل دیدن است.