سریال The Bear در نظر، ابتدا یک سریال پر جنب و جوش و کمی سردرد آور و گاهی کمدی میاید؛ سریالی که در روزمرگی ها میجنبد و رنگ و لعاب غذاهایش -حداقل برای من که مجذوب آشپزی ام- طلسم گرسنگی را عطا میکند.
اما در زیرلایه این تصویر ابتدایی، طیفی از شخصیت هایی چیده شده اند که هر بار به درون افکار یکی از آنها قدم میگذاریم، که مشخصا نقطه اصلی این داستان حول محور کارمی و غذاخوری The Beef (The Bear در آینده) میچرخد.
کارمی، نخبه آشپزی، پس از گذراندن دوره های طاقت فرسا جهت فراگیری این حرفه در بهترین رستوران ها، حال برگشته تا غذاخوری ای دائما بدهکار و زیان ده بیف را نجات دهد، غذاخوری ای که از پدرش به برادرش منتقل شده بود و اکنون با خودکشی ناگهانی برادر (مایکل)، وظیفه نگهداری اش به او محول شده.
اما او درباره این اتفاق با وجود پذیرش مسئولیت چه فکر میکند؟ نوعی دهنکجی به خودش از سمت برادری که تا پیش از آن، حتی نمیگذاشت کارمی در آنجا ظرف بشورد، و حال سِیلی از بدهی را برایش گذاشته و رفته.
این دیدگاه اولیه، برای مخاطب ایجاد سمپاتی میکند؛ یک درک متقابل از شخصیتی که دچار شکستگی روانی شده (از یک طرف مرگ ناگهانی برادر و از طرفی تخریب های روانی ای که در طول یادگیری آشپزی به او تحمیل شده) اما رفته رفته با دریافت اطلاعات بیشتر، درمیابیم که اوضاع شاید کمی متفاوت باشد. درمیابیم که این بدهی ها از پدر به برادر نیز متقل شده بود، و مایکل برای محافظت از برادرش سعی داشت او را از رویای کودکیشان دور کند. چرا که فهمیده بود همچین شرایطی اولین قربانی اش سلامت روان است! خللی که در خانوادشان گویا ارثی ست.
این تنها خط داستانی یکی از شخصیت هاست، سیدنی، دستیار توانمند کارمی که به شریک او تبدیل خواهد شد، ضمن ترس و نا امیدی سعی در استقلال مالی خود دارد. ریچارد (دوست صمیمی مایکل که خانوادتا اورا پسرعمو صدا میکنند) ضمن شوک از دست دادن رفیق، و جدایی از شریک زندگی اش، سعی در رسیدن به بلوغ فکری دارد تا خودش را از حس بازنده و اضافی بودن خلاص کند. ناتالی در تلاش برای رسیدگی به خانواده اش است که در عین حال به استیصال فکری رسیده و الباقی شخصیت ها که تعریف تک به تکشان، شاید در این مقاله نگنجد.
این خط داستانی و تعریف شخصیت ها که در طی روند سریال، از یک درگیری دائمی بین همدیگر، رفته رفته برای کنار آمدن و به بلوغ فکری رسیدن تلاش میکنند، سریال را ارزشمند ساخته، ارزشی که به ما بهانه میدهد که سریال را دنبال کنیم.
بررسی کوتاه از روند هر فصل
فصل ۱:
فصل اول، فصل آشوب است. هر قسمت تنش زیاد، فریاد، دعوا، درگیری، کنار نیامدن اعضای تهیه غذا با هم، که به ما میگوید که تغییر سخت است!
کارمی تلاش دارد پوسته غیر منظم فعلی تهیه غذای The Beef را که ناشی از بی برنامگی برادرش بوده، طبق تعالیمی که دیده به یک نظم بهتر برساند تا شاید بتواند از پس هزینه ها و بدهی ها بربیاید، اما در این راه نه توان و تجربه کافی برای رهبری دارد، نه از نظر ذهنی آماده است و نه بقیه با او میتوانند همراهی کنند، چرا که هنوز هیچکدام با مرگ مایکل کنار نیامده اند و حال با این تغییرات، احساس میکنند که یک دوره دوستی و روتین مشخص، به پایان رسیده.
از طرفی ریچارد (دوست مایکل) با کارمی نمیتواند ارتباط بگیرد، چرا که فکر میکند نیامده همهکاره شده است و دارد به نوعی میراث برادرش که دوست او بوده را تخریب میکند، هرچند که این حس بیشتر از احساس ناکافی بودن و ناتوانی درونی او نشئت میگیرد. برای همین در هر کاری که حتی سوادش را ندارد ادعا میکند و معمولا هم خراب میکند. از آنجایی که احساس میکند او باید همهکاره میشده، به همه دستور میدهد و باز کار کارمی را سختتر میکند. هرچند که در همین فصل، رابطه عاطفی دوستانه میان او و کارمی تقویت میشود.
در این میان، سیدنی که تازه به آنجا آمده و از مایکل و روند کاری اش خبر ندارد، شده تنها امید کارمی برای سروسامان دادن به بیف.
دعوا ها، تنش ها، تانوانی ها، قهر و آشتی ها و روند آرام آرام کنار آمدن اعضا با یکدیگر، فصل اول را پرتنش اما قابل پیگیری میکند و انتظاری ایجاد میکند برای دیدن تغییر اساسی؛ جایی که پس از پیدا شدن مبالغ در قوطی های رب، The Beef میمیرد و The Bear که رویای قدیمی کارمی و مایکل بود، زنده میشود. قدمی برای تبدیل شدن یک غذاخوری / تهیه غذا، به رستوران لوکس.
این ایجاد گره، و تنش، و غنی بودن شخصیت های مختلف چه از نظر رفتاری و چه منطق واکنش هایشان، فضارا ضمن پویایی، قابل فهم و پذیرش میکند. این اتفاق باعث میشود که ما بتوانیم خود را میان آن شخصیت ها بپذیریم و حضور دوربین به اصطلاح، حس نشود.
فصل ۲:
در این فصل ما وارد جهان کارمی میشویم. از گذشته، کمی اطلاعات میگیریم و تا حدی درمیابیم که چه بر سر این خانواده آمده؛ دوست پدرش که آنرا عمو صدا میزنند دقیقا چه نسبت عاطفی ای با این خانواده دارد و اشاراتی میشود نسبت به احساسات مایکل نسبت به خانواده.
این فصل، فصل روانکاوی شخصیت های مختلف سریال است، و باعث میشود سمپاتی ای که در فصل اول با کارمی ایجاد شده بود اکنون در حدود مختلفی با بقیه کرکتر ها نیز ایجاد شود.
تنش همچنان در این فصل دیده میشود اما اندکی برای تعریف عقبه هر کرکتر، کاهش میابد.
نکته مثبت قابل توجه این فصل، اکت مناسب تقریبا اکثر بازیگران حاضر است. البته که در طول این سه فصل، سطح برخی بازیگران ثابت مثل ایو ادبیر (Ayo Edebir– سیدنی) دست انداز خشکی ست در مسیر پرفورمنس کلی سریال؛ اما سطح بازی جان برنثال (Jon Bernthal– مایکل) و دوئل او با باب اودنکرک (Bob Odenkirk – لی لین) را نمیشود نادیده گرفت.
اپیزود دیوانه وار مهمانی خانوادگی که پر از آشوب، سروصدا، مشکلات عمیق ذهنی، تنفر، دعوا و نگرانی بود (و ورود ماشین به خانه، که غایت شوکه بر انگیزی بس به یادماندنی از آن اپیزود ساخت) ما را به عمق چالش های ذهنی این خانواده برد و توانست به ما بفهماند که هیچ چیز این خانواده، نرمال نیست!
با ادامه یافتن کار تغییر The Beef به The Bear و وجود نیاز ارتقای توانایی های آشپزی کارکنان ثابت آنجا، بلوغ فکری شخصیت ها نیز مجدد به قدم بعدی پا میگذارد. ریچارد حال هدفمند تر شده و مسئولیت خودش را فهمیده، الباقی نیز به همین منوال، ضمن بیشتر شدن وظایف، به اهمیت یادگیری بیشتر کارشان پی بردند و دست از تعصب نسبت به توانایی های قبلیشان برداشتند تا بتوانند موفقیتی که دنبالش بودند را ببینند.
درواقع هر کدام از آنها، موفقیت خود در زندگی را در گرو موفقیت The Bear میبینند پس تلاش خود را برای رسیدن به این اتفاق میکنند. در این میان اما کارمی انگار هنوز قدمی از آنها عقب تر است، زیرا هنوز باوجود تلاش های زیاد اما به نظم درستی نرسیده و هنوز لیدر مناسبی نیست. به خصوص که با ورودش به یک رابطه عاطفی، خودش نیز به عمق مشکلات روانی اش در ارتباط با اطرافیانش پی میبرد و فکر میکند که جز آشپزی، کار دیگری از دستش بر نمی آید.
در نهایت، Bear وارد فاز بهرهبرداری میشود، آنجا دیگر یک غذاخوری نیست، بلکه رستورانیست که اهداف بزرگتری دنبال میکند، اما هنوز کارکنان آنجا به بزرگی هدفشان نشدند و این خود نیز باعث بی نظمی میشود.
وقتی کارمی در میان آن همه آشوب در یخچال رستوران گیر میکند و خودش را بازنده فرض میکند، آن وقت است که شکسته میشود و ثمره اش حرف هاییست که نباید میزد و در نهایت خرابی رابطه است.
هرچند این میزان از بی نظمی کمی در تکرار می افتد که شاید این تکرار به مرور خسته کننده شود و همواره این سوال در ذهن مخاطب نقش ببندد که: پس کی اینجا به سرو سامان میرسد؟
این فصل، با ناتوانی مادر برای ورود به رستوران تازه تاسیس Bear به پایان میرسد، مادری که خود را مسئول خرابی به بار آمده در آخرین میهمانی خانوادگی اش میبیند (که آن غایت دیوانه وار را به همراه داشته و زخم روانی ای شده برای فرزندانش) و خود را لایق جزوی از موفقیت فرزندانش نمیبیند، و در تراژدی رفتن او، این فصل به پایان میرسد.
فصل۳:
در آخرین فصل منتشر شده (تا انتشار این مقاله) سریال شاید رو به نوعی از افول میرود. البته که هنوز روح روانکاوی شخصیت ها دیده میشود، ولی تقریبا چیز جدیدی در این فصل ارائه نمیشود. محتوا همان محتواست به صورت کشیدهتر، البته که کرکتر ها همچنان درحال تجربه نوعی تحول اند و بسته شدن رستوران خاطره انگیز ایور (Ever) باعث میشود که فلش بک هایی از خاطرات کارمی در آنجا ببینیم که در جهت ارتباط مشترک ما با آن رستوران کمک میکند ولی چندان محتوایی به مخاطب داده نمیشود.
در این فصل، کارمی سعی دارد با تعویض هر روزه منو، برای رستوران تازه تاسیس ستاره بگیرد، درحالی که رستوران با مشکل سوددهی به دلیل خرج بالا روبروست و احتمالا عموی سرمایه گذارشان نیز نتواند از پس هزینه ها بر بیاید. تنها راه نجاتشان، ثبت یک نقد مثبت از سمت رسانه ای مهم از رستوران است، که متوجه میشوند منتقدین بدون آگاهی آنها قبلا در رستوران بوده اند و حال همگی در نوعی تعلیق قرار گرفته اند تا نتیجه نقد را بخوانند.
متأسفانه حضور برخی شخصیت ها که اصولا کمکی نه به داستان و نه به طنز سریال میکند و نه بازی خوبی ارائه میدهند (مثل جان سینا یا عموی فک ها) عملا پر کردن سریال با چهره های جدید بود که تلاش درستی برای پر کردن خلا روایت در این فصل نیست و افت محسوسی محسوب میشود.
رابطه ریچی با زن سابقش، خوی نوعی از سانتی مانتالیسم آمریکایی را به خود گرفته که غیرقابل پیشبینی نیز نبود اما شخصا به دلیل تفاوت فرهنگی، ایجاد ارتباط برایم سخت بود و با شناخت حدودی ای که از جوامع واقعی آمریکایی دارم، احتمالا این برداشت همگانی باشد.
رابطه ابی با مادرش، به بهانه زایمان و کمک، ناخواسته بهبود میابد، و مادر نیز سعی میکند رفتارش را کنترل کند تا خللی در این بهبود رخ ندهد.
رابطه کارمی با معشوقش،روی دوری از تکرار بی نتیجه می افتد، و این قضیه آنقدر کش پیدا میکند که ما دیگر به دنبال نتیجه ای در این فصل نباشیم، و مشخصا سعی بر این بوده که نتیجه را برای فصل ۴ نگه دارند.
این فصل با اپیزود وداع با رستوران ایور به پایان میرسد. کارمی در آن شام آخر رستوران ایور، سرآشپز منفور خود را که به گفته خود کارمی، دلیل مشکلات روانی اش در طول فراگیری آشپزی شده میبیند ولی صحبت با آن مرد مریض خودشیفته بیشتر حالش را بد میکند، در ادامه در خارج از رستوران ایور (که برای همیشه بسته شد) پیام انتشار نقد را میخواند (که به ما نشان داده نمیشود) و در نهایت این بی نتیجگی، به نوعی تعلیق نسبی تغییر حالت داده و مارا برای فصل بعدی آماده میکند. درواقع این فصل یک پلی میان فصل دو و فصل چهار است، تنها یک گذر زمان برای رسیدن به نتیجه این همه تلاش.
جمعبندی کلی:
سریال The Bear، به طور قطع ارزش دیدن دارد. شخصیت ها باور پذیرند، تک بعدی نیستند، و دچار تحول میشوند و ما سیر این تحولات را مشاهده میکنیم. بازی ها در این سریال از نقطه خیلی خوب تا خیلی بد قابل مشاهده اند، چرا که در کنار شخصیت های عمیق و درست با بازی های کنترل شده، شخصیت های سطحی با بازی های ضعیف یا گاهی اگزجره داریم که این میزان از تفاوت، میتواند ناشی از تهی بودن ایده بیشتر برای نویسندگان باشد (که صرفا سعی در پر کردن داستان با شخصیت های نه چندان جالب مثل فک ها دارد) و بی برنامگی کارگردان/کارگردانان این سریال در بازیگیری به نسبت هر شخصیت. همین اتفاق باعث میشود حدس بزنیم که همان میزان بازی خوب و کنترل شده نیز از توانایی خود بازیگران نشئت بگیرد تا کارگردانی پروژه. این اتفاق شاید برای مخاطب کمی حساس تر، اذیت کننده باشد ولی دلیلی بر ندیدن این سریال نمیشود.
در نهایت میتوان گفت که The Bear دنیای پر از آشوب دیدنی ایست که شاید گاهی افت کند، ولی مخاطب را برای دیدن نتیجه نگه میدارد. باید دید که در فصل / فصل های آینده این سریال، روند داستان چگونه پیش میرود و آیا میتواند در ارائه یک پایان بندی برای این همه آشوب تکرار شونده، موفق باشد یا خیر.
نکته جالب سریال: در یکی از بخش های اپیزود آخر، به عنوان کامئو، عکسی از بردلی کوپر از سریال Burnt با فضایی مشابه، دیده میشود که احتمال میرود این دو سریال در یک دنیای روایی اتفاق میفتند.
- همچنین پیشنهاد میشود: نقد و بررسی گلادیاتور۲؛ سرگرم کننده ناکافی!